یادداشت| شهادت آرزوی مشترک بسیجیها
به گزارش نوید شاهد البرز؛ الناز رحمت نژاد خبرنگار و بسیجی فعال در البرز در هفته گرامیداشت بسیج نوشت: «سیزده سالم بود که با عِشق بسیجی شدم. اینکه میگویم با عشق، چون برایِ بسیجیِ خوبی بودن اول باید عاشِقِ خوبی باشی که پایِ آرمانَت جان بگذاری، سَر بگذاری بَعد بسیجی.
بسیجی شدنم مصادف بود با ۵ آذر، روز بسیجِ مستضعفین. چادری نبودم! بعد از مدرسه با مانتو و شلوار و مقنعه مدرسه رفته بودم ثبت نامِ بسیج.
پایگاهِ بسیج و بسیجیان را هَم نمی شناختَم! فقط چون معلمِ پرورشی و قرآنِمان را برای صحبتهایش راجع به بسیج و شهدا و آیت الله خامنهای دوست داشتم دلم می خواست من هَم بسیجی بشوم و آمده بودم ثبت نام.
واردِ یک اتاقِ خیلی کوچک در انتهایِ مسجد شدم که نمی دانستم کجاست! از سَقفَش سربندهای "یازهرا" ، "یاابوالفضل" و "یاصاحب الزمان" آویزان شده بود. چهاردیواریِ پایگاه را به صورتِ شَطرنجی با چفیه های سیاه و سفید پوشانده بودند و رویَش عکسِ تعدادی مَرد چَسبانده بودند که من نمی شناختمشان! همه محاسن داشتند و چهره هایِ معصوم! بینِ عکس ها یک سِری کاغذهای کوچَک هَم به چشم می خورد که رویَش نوشته بودند: "وصیت نامه"! در واقع چند خطی از وصیت نامه هر یک از آن مَردها زیرِ عَکسِشان چسبیده شده بود. یک ویترین کوچک هم گوشه اتاق بود که داخلش فانوس و کلاهِ جَنگی و قُمقُمه گذاشته بودند. این اتاقِ نهایت ۶ متری را برانداز کردم که خانمی چادری رسید به من و گفت:"دخترم کاری داشتی؟"
هول شدم، ۲ قطعه عکس و کپی شناسنامهام را گرفتم سمتش و گفتم:" مَمَن از مدرسه اومدم پایگاه بسیج ثبت نام کنم."
لبخندی زد:" دخترم اینجا پایگاهِ بسیجِ، مدارکت بده ببینم."
با تعجب گفتم:" پایگاهِ بسیج اینجاست؟؟؟ همین ۶ متر جا؟؟؟ آخه خانم معلم ما می گه بسیجی ها خیلی فَعالَن، کلی هم کلاس و حَلقه دارَن، یعنی بسیجی ها این همه کارو کجا انجام می دن؟ تو همین ۶ متر جا؟؟؟"
خانمِ مهربان باز خندید:"بسیجی کار به جا و وسایل و تجهیزات نداره، همه کارا و برنامه هاشُ با تکیه بر خُدا و شُهدا انجام می ده."
سوال کردم:"منظورتون از شهدا چیه؟"
به عکس هایِ رویِ چفیه ها اشاره کرد:"حاج محمد ابراهیم همت، بهش می گن سردارِ بی سَر. این آقا که یه دَست نداره حاج حسین خَرازی هست صداش می زن علمدار خمینی(ره)، ایشون که می بینی تو لبنان ربوده شده و هنوز پیدا نشده حاج احمدمتوسلیانِ"
اشک هایی که پُشتِ پِلک هایم سَد شُده بود، شکست و سَرازیر شد. خیره شده بودَم به سَردار بی سَر که پُرسیدم:" چرا بِهِشون می گید شهید؟ اصلا خمینی(ره) کی هَستن که حاج حسین خرازی عَلمدارش هست؟ حاج احمد متوسلیان چرا باید ربوده بشه؟"
کَمی خجالت کِشیدَم. هر چِه بیشتر این خانم صحبت می کرد بیشتَر پِی به نادانی اَم می بردم.
صِدایَش من را به خود آورد:" او برایِ خُدا مخلص بود، بگیر این کتاب بخون تا با سَردارِ بی سَر و خمینی(ره) و اینکه چرا بهشون می گیم شَهید آشنا بشی."
خیلی ممنونمِ بلندی گفتم و با خوشحالی کتاب را گرفتم.
فُرمی داد دستم و گفت:" این فُرمِ عضویت هست با پدر یا مادرت پُرِش کن و فَردا بیار، قَرار هست ۵ آذر بریم دیدنِ آقا. شُمامبیا"
از شنیدنِ دیدار و آقا تعجب کردم و گفتم:" اشکالی نداره که من سوال بپرسم باز؟ معذرت می خوام آقا کی هستن؟"
در جوابم گفت:"منظورم از آقا آیت الله خامنه ای هست. رهبرِ ایران. ما بسیجی ها آقا صِداش می زنیم."
خنده ای کردم:" آهان، دیگه ایشون می شناسم. حالا که فکر می کنم خمینی(ره) رو هم می شناسم. بسیجی ها اِمام صِداش می زنن. مثل آیت الله خامنه ای که آقا صِداش می زنن. اینا رو از خانم معلمم شنیدم. الآن یادم اومد."
با خوشحالی خودَم را به خانه رساندم و لباس هایِ مدرسه را عوض نکرده گفتم:" بابا، مامان این فُرمُ برایِ من پُر کنید می خوام بسیجی بشم. تازه خانمِ پایگاه گفته قَراره دیدارِ آقا هم بریم."
بابا و مامان هر دو با هم گفتند:" آقا؟"
خندیدم:" بله، آقا. بسیجی ها آیت الله خامنه ای رو آقا صِدا می زنن."
بابا و مامان فُرم را کنار گذاشتند:" بسیج خوبه، اما شاید به روحیاتِ تو نخوره، فکراتو کردی"
نگاه به عکسِ سردارِ بی سَر روی جِلدِ کتاب کردم و گفتم:" دو ماه پیش وقتی بچه ها منو با مقنعه ای دیدن که محجبه سَر کردم و موهام بیرون نیست کلی بهم خندیدن، اما من از همون موقع تصمیم گرفتم بسیجی بشم. منم چادر سرکردن دوست دارم. دوست دارم با شهید آشنا بشم. خمینی(ره) رو اِمام و آیت الله خامنه ای رو آقا صدا بزنم. می خوام برم پایگاه بسیج عضو بشم و فعالیت کنم."
وقتی تصمیمِ جدی ام را دیدند، فُرم را پُر کردند و فردا بعد از مدرسه بردم دادم به مسئول پایگاه و گفتم:" می خوام بیام دیدار"
نگاهی به من انداخت:" کاری ندارنا ولی با چادر بیای قَشنگ تَر می شی. امروز بعد از نماز مغرب و عشاء حرکت می کنیم. شب رو می مونیم تو حسینیه شهدای بسیج سازمان بسیج مستضعفین. از هر شهری بسیجی آمده دیدارِ آقا و همه اونجاییم شب رو تا سرودِ همگانی ای که
قراره پیشِ آقا بخونیم و کار کنیم. برو خونه و برای نماز اینجا باش."
اولین باری بود که قَرار بود شَب را بیرون از خانه بمانم. قرآن، سجاده و کتاب سَردارِ بی سَر را برداشتم. از چادرهای مادرم سرم کردم و با کاسه آبی که پُشتِ سرم ریختند راهیِ دیدارِ آیت الله خامنه ای شدم.
شب تا اذان صبح در حسینیه شهدای بسیج سرود کار کردیم. شاید معنی اش را آن زمان درست نمی دانستم اما این فَرازَش را خیلی دوست داشتم:" ما با ولایت با دل و جان عهد بستیم"
بعد از اذان صبح راهیِ بیتِ آیت الله خامنه ای شدیم. در اتوبوس سرم را تکیه داده بودم به صندلی و یکی یکی یادم می آمد که در تلویزیون چند بار دیده ام کسانی که آمده اند دیدار با آیت الله خامنه ای گریه می کنند. یعنی من هم گریه خواهم کرد؟
به خاطرِ شلوغی جمعیت یکی دو ساعتی طول کشید تا گیت های بازرسی را رد کنم و به حسینیه امام خمینی(ره) برسم.
وقتی رسیدم با انبوهِ جمعیتی از بسیجیان دختر و پسر رو به رو شدم که شعار می دادند:" حسین، حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست"، "ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده"، "صل علی محمد یاور مهدی آمد".
با دیدنِ این صحنه و ورودِ آیت الله خامنه ای به حسینیه به صورتِ ناخودآگاه بغضم ترکید و هِق هِق زدم زیرِ گریه. خانمی که خادم حسینیه بود بغلم کرد و گفت:" چرا گریه می کنی دخترم؟ اتفاقی افتاده؟"
با گریه اشاره به آیت الله خامنه ای کردم:" نمی دونم چرا گریه می کنم. من محوِ آقا شدم. محو ابهت و عظمت و معصومیتش".
خادم حسینیه گفت:" مِهرِ آقا به دِلِ هر کی نمی افته، حالا که افتاده مبارکت باشه و مراقبت کن از آقا جدا نَشی هیچ وقت."
آقا صحبت کردند و بیاناتشان تَمام شد. قَصدِ رفتن کردند که زمزمه کردم:" ما با ولایت با دِل و جان عهد بستیم".
بیش از ۱۴ سال ازآن روز میگذرد،از همان روز دیگر چادر شُد لباسِ رَزمَم و به بسیج وبسیجیان پیوستم.
بسیجیانی که برای کارکردن هیچ وقت دنبال جا و مکان وتجهیزات نیستند و باتکیه بر خدا، ایمان، ایثار و بدون تظاهر کار می کنند. تا زانو در گِل فرو می روند برای پاک کردن گِل از اتاق های خانواده سیل زده، برای بازگشایی مسیرهای مسدود شده وتوزیع موادغذایی میان سیل زدگان. درطولِ شیوعِ بیماریِ کرونا خودشان رادر معرض ابتلابه بیماری و حتی مرگ قرار دادندو دوشادوش وپا به پایِ کادر درمان پرستارِ بیمارانِ کرونایی شدند. امواتِ کرونایی را تغسیل و تدفین کردند. در کشورهای بزرگِ جهان ماسک دزدی می شد و درپایگاه های کوچکِ بسیجِ ما ماسک تولید. در مناطق محروم با کمک های مومنانه لبخند رویِ لَبانِ این مناطق می نشانند. در تمام لایه های علمی و پژوهشی کشور، در دانشگاه ها، مدارس، حوزه های علمیه و مراکز تحقیقاتی و پژوهشی حضور دارند. برای دفاع از حرم، دینِ خُدا، انقلاب اسلامی، جان و مالِ مردم و امنیتِ وطن از جانِ خود مایه می گذارند و شهید می شوند.
این فرهنگ وروحیه بسیجی همیشه درملت ایران وجودداشته حتی درزمان طاغوت!چون درزمان طاغوت سرکوب میشدند و کمک نمیشدند در دورانِ انقلاب اسلامی افزایش پیدا کرده است. شیخ محمدخیابانی درتبریز، محمدتقی پسیان در مشهد،میرزا کوچک خان جنگلی دررشت، آقای نجفی و حاج آقا نورالله در اصفهان، آسد عبدالحسین لاری و شیخ جعفر محلاتی در شیراز، رئیسعلی دلواری در بوشهر در بسیج السابقون السابقون هستند که حضرت آقا در دیدار روزِ گذشته با بسیجیان توصیه کردند شرحِ حالِ این ها را بخوانیم و بدانیم.
حضرت آقا فرمودند:" بسیجی دهه شصتی و دهه هشتادی و دهه نودی تفاوتی ندارند. شما دهه هشتادی و دهه هفتادی هستید. نه امام را دیده اید نه دوران انقلاب را دیده اید نه دوران دفاع مقدس را دیده اید، ..."
بله ما نَسل هایِ بعد از انقلاب هستیم. دیر رسیده ایم و امام را ندیده ایم. درست مثلِ اویس قَرَنی در یمن که به دیدارِ حضرتِ رسول(ص) آمد، اما موفق به دیدارِ او نشد و با علی(ع) بیعت کرد و در جنگ صفین در رکابِ حضرت به شهادت رسید.
ما هَم امام خمینی(ره) را در جماران ندیده ایم و سخنانش را نشنیده ایم اما بویِ امام را در سخنان، اقتدار، صلابت، مهربانی و پدری کردنِ آقا برای امت دیده ایم و عاشِقِ انقلابِ امام راحل و میهن هستیم تا برسیم به انقلابِ حضرت مهدی(عج).
همه ما بسیجی ها در راهِ رسیدن به انقلابِ حضرت مهدی(عج) یک آرزویِ مشترک داریم و هر روز برایِ رسیدن به این آرزویِ مشترک که شهادت می باشد، دعا می کنیم. البته صاحِبِ آرزویِ شهادت با شهید تفاوتِ چَندانی ندارد! جز آنکه شهید به مقصد رسیده و در بهشت آرمیده است ولی آن یکی در راه است و می رود تا به مقصد برسد.»
انتهای پیام/